خنده بر هر درد بي درمان دواست
هميشه لبت خندون و دلت شاد باشه عسلم ...
نویسنده :
مامان و بابا
12:32
كمك حال مامان
گل پسرم شما ظرف شدن خيلي دوست داري ديروز كه كلي كار داشتم اومدي و صندلي گذاشتي جلو سينك و شروع كردي به شستن پارچ شير انقد حال ميكردي البته مواظب هدر نرفتن آبم بودم آب ميبستي بعد اينكه كارت تموم ميشد شروع ميكردي به شستن يه نيم ساعتي بدون هيچ حرفي مشغول بودي منم كلي ازت تشكر كردم كه كمكم كردي پسر ماهم ...
نویسنده :
مامان و بابا
12:30
يه روز قشنگ پاييزي
امروز ظهر سه تايي باهم رفتيم گردش چون بابا شب قرار بره سركار ظهر رفتيم گردش طبيعت پاييز انصافا حرف نداره چندتا عكس گرفتيم رفتيم كنار رودخونه شما يه سنگ بزرگ برداشتي و انداختي تو آب و شلوار بابا خيس شد البته نه رياد سنگ انداختن تو آب دوست داري ناهارم رفتيم بيرون حسابي خوش گذشت ممنون بابايي ...
نویسنده :
مامان و بابا
18:27
تاسوعا و عاشورا
تاسوعا و عاشورا همراه ماماني و خاله طوبا و خاله اسما وعمه آرزو رفتيم مراسم عزاداري يك پدري از من در آوردي كه نگو با كلي مصيبت نگه ات داشتيم خونه كه بوديم ميگفتي بريم مسجد ولي مسجد كه ميرفتيم تا صدا بلند ميشد بهونه ميگرفتي كه بريم خونه منم هر جور شده نگه ات داشتم تا عادت كني به صداي بلند و مراسم عزاداري يه دوست واسه خودت پيدا كردي و يكم با اون مشغول شدي تا مراسم تموم شد من كه هيچي از مراسم دست گيرم نشد شيطون بلا ...
نویسنده :
مامان و بابا
18:13
كارگر كوچولوي ما
يكي ديگه از علاقه مندي هاي شما بيل زدن تو باغ اينم حكايت خاص خودشو داره ...
نویسنده :
مامان و بابا
18:02
بچه هاي همسايه
اوايل آبان بود رفتيم باغ بابا رضا ناهار و خورديم و شما يكم خوابيدي و بعد بيدار شدن گفتي بريم گاو هديه رو ببينيم هديه دختر همسايه باغ بابا رضاست يه چندتايي گاو دارن كه شما عاشق شوني ميري پيششون و نازشون ميكني دست وردارم نيستي با كلي خواهش تمنا ازشون دل ميكني خلاصه حكايتي داريم با اين گاوا ...
نویسنده :
مامان و بابا
17:57
یا حسین
عروسي دايي
20 مهر عروسي دايي بود كه حسابي خوش گذشت جاي همه اونايي كه نبودن خالي اين چند وقته كه درگير مراسم عروسي بوديم زياد ميرفتيم خونه بابارضا شما از خدا خواسته يك ذوقي ميكردي كه نگو وقتي ميومديم خونه ميگفتي بازم ميريم خونه بابارضا چون سروصداي زيادو دوس نداري تو مراسم بعد از ظهر حضور نداشتي ولي رستوران و مراسم بعد شام بودي كه بابايي مواظبت بود تا به مامان بيشتر خوش بگذره كه حسابيم خوش گذشت ولي فقط تونستم يه عكس از شما بگيرم اونم به زور ...
نویسنده :
مامان و بابا
14:27
اتوبوس سواري
يه چند وقتي بود هر جا اتوبوس ميديدي ميگفتي ما هم سوار اتوبوس شيم بالاخره دل به دريا زديم ديروز با عمه رفتيم بيرون و شما سوار اتوبوس شدي ...
نویسنده :
مامان و بابا
16:16