علي كياعلي كيا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

دفترچه خاطرات علی کیا کوچولو

من متولد ۲۵خرداد ۹۱ ام

كمك حال مامان

گل پسرم شما ظرف شدن خيلي دوست داري ديروز كه كلي كار داشتم اومدي و صندلي گذاشتي جلو سينك و شروع كردي به شستن پارچ شير انقد حال ميكردي البته مواظب هدر نرفتن آبم بودم آب ميبستي بعد اينكه كارت تموم ميشد شروع ميكردي به شستن يه نيم ساعتي بدون هيچ حرفي مشغول بودي منم كلي ازت تشكر كردم كه كمكم كردي پسر ماهم ...
29 آبان 1393

يه روز قشنگ پاييزي

امروز ظهر سه تايي باهم رفتيم گردش چون بابا شب قرار بره سركار ظهر رفتيم گردش طبيعت پاييز انصافا حرف نداره چندتا عكس گرفتيم رفتيم كنار رودخونه شما يه سنگ بزرگ برداشتي و انداختي تو آب و شلوار بابا خيس شد البته نه رياد سنگ انداختن تو آب دوست داري ناهارم رفتيم بيرون حسابي خوش گذشت ممنون بابايي ...
16 آبان 1393

تاسوعا و عاشورا

تاسوعا و عاشورا همراه ماماني و خاله طوبا و خاله اسما وعمه آرزو رفتيم مراسم عزاداري يك پدري از من در آوردي كه نگو با كلي مصيبت نگه ات داشتيم خونه كه بوديم ميگفتي بريم مسجد ولي مسجد كه ميرفتيم تا صدا بلند ميشد بهونه ميگرفتي كه بريم خونه منم هر جور شده نگه ات داشتم تا عادت كني به صداي بلند و مراسم عزاداري يه دوست واسه خودت پيدا كردي و يكم با اون مشغول شدي تا مراسم تموم شد من كه هيچي از مراسم دست گيرم نشد شيطون بلا ...
16 آبان 1393

بچه هاي همسايه

اوايل آبان بود رفتيم باغ بابا رضا ناهار و خورديم و شما يكم خوابيدي و بعد بيدار شدن گفتي بريم گاو هديه رو ببينيم هديه دختر همسايه باغ بابا رضاست يه چندتايي گاو دارن كه شما عاشق شوني ميري پيششون و نازشون ميكني دست وردارم نيستي با كلي خواهش تمنا ازشون دل ميكني خلاصه حكايتي داريم با اين گاوا ...
16 آبان 1393

عروسي دايي

20 مهر عروسي دايي بود كه حسابي خوش گذشت جاي همه اونايي كه نبودن خالي اين چند وقته كه درگير مراسم عروسي بوديم زياد ميرفتيم خونه بابارضا شما از خدا خواسته يك ذوقي ميكردي كه نگو وقتي ميومديم خونه ميگفتي بازم ميريم خونه بابارضا چون سروصداي زيادو دوس نداري تو مراسم بعد از ظهر حضور نداشتي ولي رستوران و مراسم بعد شام بودي كه بابايي مواظبت بود تا به مامان بيشتر خوش بگذره كه حسابيم خوش گذشت ولي فقط تونستم يه عكس از شما بگيرم اونم به زور ...
26 مهر 1393

اتوبوس سواري

يه چند وقتي بود هر جا اتوبوس ميديدي ميگفتي ما هم سوار اتوبوس شيم بالاخره دل به دريا زديم  ديروز با عمه رفتيم بيرون و شما سوار اتوبوس شدي   ...
15 مهر 1393