چند روز پيش ميخواستيم بريم خونه ماماني شما انقد اوپوچي اوپوچي كردي كه تصميم گرفتيم سوار اتوبوس شيم خاله اسما هم باهامون بود همچين با هيجان به اتوبوسا نگاه ميكردي كه نگو بالاخره بعد از كلي انتطار اوپوچي مورد نطر اومد و سوار شديم ...
بالاخره بعد از بيست ماه وده روز كنار بابا و مامان خوابيدن تصميم گرفتيم كه ديگه مستقل بشي و تو اتاق خودت بخوابي ديشب كه تو اتاقت خوابيدي حسابي پدر مامان در آوردي چند بار بيدار شدي منم سريع ميومدم پيشت البته واسه ما هم سخت آخه عادت كرده بوديم كه 3 تايي باهم بخوابيم ولي چه ميشه كرد ديگه بزرگ شدي بايد تنها بخوابي ...
ديروز آقاي عقيلي تو تالار اروس كنسرت داشت ما هم بليط گرفتيم و رفتيم البته بدون شما آخه شما هنوز درك درستي از موسيقي سنتي نداري چند سال بعد كه بزرگتر بشي باهم ميريم خيلي خوب بود منو و بابا كه علاقه زيادي به موسيقي داريم حسابي كيف كرديم من كه نميتونستم دل بكنم دست بابايي درد نكنه كه مارو (عمه و خاله اسما و طوبا)برد كنسرت ...